بالاخره تسجیل شدم آن شب تا نیمه های شب فکر می کردم بالأخره با خود کنار آمده و با خدای خود عهد بستم که انسان بزرگی باشم و برای همنوعانم از هیچ خدمتی فرو گذار نکنم و تنها راه خدمت را در این می دیدم که اولا خانواده خودم را راضی و خوشنود کنم. می دانستم که اگر تسجیل نشوم مثل دو تا از خاله هایم که اصلاً تسجیل نشدند و با مسلمان ازدواج کردند و خانواده با آنها قطع رابطه کرده و دائم پشت سرشان حرف می زنند من هم تنها می شوم و باعث عذاب خانواده ام خواهم بود. تصمیم گرفتم یک بهائی کامل و فعال باشم و از تمام تعلقات دنیوی دست شسته و همه اوقاتم را در راه خدا صرف کرده و خود را غرق معنویات کنم. من که عاشق خدمت به پدر و مادرم بودم هیچ خدمتی بالاتر از این نبود که آنها ببینند که من یک عنصر فعال تشکیلاتی هستم و به من افتخار کنند. این تنها انگیزه من بود که به تسجیل شدن تن دادم. از طرفی هم راه دیگری را برای درست زندگی کردن نمی شناختم. تبلیغات علیه مسلمانها به حدی بود که در آن حقیقتی حس نمی کردم. خصوصاً که در بین جماعت سنی زندگی می کردم و از آنها می شنیدم که شیعه بدترین مذهب روی زمین است و از بیانات بهاء هم شنیده بودم که شیعه را شنیعه خوانده بود. همسایه هایم نیز اکثراً سنی مذهب بودند و تلاشی برای آشنا کردن من با اسلام به عمل نمی آوردند. البته من عده ای از عوام مردم را می دیدم و با مومنین آنها بر خوردی نداشتم. با خدا عهد و پیمان عاشقانه بستم و با سوز و گداز بر او التماس کردم که مرا از حقیقت انسانی یک انسان واقعی دور ننموده و لحظه ای مرا به خود واگذار نکند. تصمیم گرفتم تسجیل شوم و مسئولیتهای زیادی در حد توانم برعهده گرفته و یک هدف رادنبال کنم و کمتر نکته سنج و ریز بین باشم و به مسائل جامعه ام با خوش بینی بیشتری نگاه کنم تا کمتر دچار تزلزل و تردید شوم. تصمیم گرفتم وقتی به نام بهائیت مسجل شدم آلوده به تظاهرو تملق نگردم و با اینکه در اعماق قلبم حس می کردم به پرویز علاقه مند شده ام تصمیم گرفتم او را از فکر کردن به خود منصرف کنم و خود نیز کم کم فکر او را از سر بیرون کنم.
وقتی به خانه رسیدم خواهر ها و برادرها آمده بودند آنها بیش از همه به من احترام می گذاشتند و می گفتند با حضور در جلسه محفل نورانی تر شده ام و من که فرزند آخر این خانواده بزرگ بودم و همیشه مورد توجه همه بودم مثل همه آدمهای دیگر دلم می خواست در نزد اعضای خانواده از ارزش زیادی برخوردار باشم؛ دوست داشتم روی من حساب کنند، دوستم بدارند و برایشان اهمیت و احترام بیشتری داشته باشم.
فردای آن شب نامه ای برایش نوشتم و در این نامه او را از تصمیم جدید خود آگاه کردم اما او را آنچنان ناامید نکردم که از تلاش برای برگشتن منصرف شود. برایش نوشته بودم دین ما بر پایه الفت و دوستی بنا نهاده شده و من اگر دوست او باشم نه تنها کاری بر خلاف خواست خدا نکرده ام بلکه اگر نیتم پاک باشد که هست این دوستی منتج به نتیجه ای پسندیده و با ارزش خواهد شد و اشاره کرده بودم که آینده را هیچ کس نمی تواند پیش بینی کند برای همین به او قول ازدواج نمی دهم. چند روز بعد اعضای محفل باز به سراغم آمدند و خود را آماده کرده بودند که طور دیگری با من رفتار کنند. آقای صمیمی و آقای پارسا کم کم مرا تهدید می کردند و می گفتند اگر تو نخواهی که تسجیل شوی دیگر نمی توانی در این خانه زندگی کنی چون همه اعضای این خانواده از بهائیان فعال این جامعه هستند و تو اگر نخواهی مثل آنها باشی نمی توانی با آنها زندگی کنی یعنی برای خودت سخت می شود و من با اینکه به شدت از این تهدیدها و این رفتارهای کودک فریبانه متنفر بودم و این سیاست ابلهانه را که آنها اتخاذ کرده بودند بسیار احمقانه می دانستم تصمیم خود را به آنها گفتم و آنها با خوشحالی فرم مخصوص تسجیلی را به من دادند و من آن را پر کرده و امضای کردم. آنها به من تبریک گفتند و به پدر و مادرم هم تبریک گفته و رفتند. شب همان روز برادرم همه را دعوت کرده بود، در آنجا همه مرا تحسین کرده و تبریک می گفتند و تشویق می کردند که در این عرصه خودی نشان دهم و آنچنان از استعدادها و قابلیت هایم استفاده کنم که همه را مدهوش خود کرده و غبطه دیگران را برانگیزم. ایام به همین منوال می گذشت و من از همان روزها مسئولیتهائی را برعهده گرفتم، مسئول و مربی مهد کودک، عضو هیئت موسیقی و عضو کمیسیون نوجوانان شدم که هرکدام از اینها احتیاج به فعالیتهای جانبی زیادی داشت و تقریباً همه اوقاتم پر شده بود.
برخورد من و مربی پرورشی
چند ماه بعد حدود اواخر سال بود کسانی به معلم پرورشی مدرسه گزارش داده بودند که رها بچه ها را به بهائیت تبلیغ می کند. زنگ تفریح معلم پرورشی پیشم آمد و گفت: شنیدم که بچه ها را تبلیغ می کنی، تو حق نداری که ذهن بچه ها را مغشوش کنی و برای آنها از بهائیت حرف بزنی و رو به دوستانم کرده و گفت: بهائیت یک مکتب دست ساز است که توسط روس و انگلیس برای تفرقه میان مسلمین و اختلال در اتحاد مسلمین بنیان نهاده شد و اضافه کرد: این مکتب دین نیست بلکه برای اغفال دیگران آن را به نام دین نام گذاری کرده اند. من به شدت از این نوع مخدوش شدن ذهن دوستانم ناراحت شده و به دفاع از بهائیت پرداختم و در حقیقت فرصتی دست داده بود که علناً به تبلیغ بیشتری بپردازم، چیزی نگذشت که دور ما را افراد زیادی از دانش آموزان مدرسه احاطه کرده و سراپا گوش بودند و باهم بحث می کردیم. معلم پرورشی گفت: مااطلاع داریم که شما پول این مملکت را هر نوزده روز یکبار جمع کرده و به اسرائیل می فرستید و این یعنی خیانت به مملکت، شما در واقع با دشمن ملت ومملکت ما دوست هستید، شما دشمن دین و دیانت و حق و حقیقت هستید و من می گفتم: دین ما دین آمده از سوی خداست و اگر ما پول جمع می کنیم برای امور مذهبی مصرف می شود که همه در راه خداست. بحث ما بطول انجامید طوری که زنگ خورده بود اما هیچ کس حاضر نبود دور ما را خلوت کند و به کلاس برود بحث ما به حدی داغ بود که همه می خواستند ببینند نتیجه چه خواهد شد؟ من تمام چیزهائی را که آموخته بودم به زبان می آوردم و سعی می کردم همه را به بهائیت فرابخوانم و علناً قرار دادی را که سران تشکیلات با جمهوری اسلامی بسته بودند و در آن متعهد شده بودند که به تبلیغ افراد نپردازند زیر پا گذاشته بودم. ساعتی بعد ناظم مدرسه به من اطلاع داد که از طرف اداره آموزش و پرورش احضار شده ای و برای این بلوائی که در مدرسه ایجاد کرده ای باید پاسخگو باشی. وقتی به اداره رفتم رئیس آموزش و پرورش از من سؤالاتی کردو از من پرسید که چرا بچه ها را تبلیغ می کنی؟ من به اتفاقات پیش آمده اشاره کردم و همه چیز را تعریف کردم رئیس آموزش و پرورش و معاون او گفتند تو علناً تبلیغ کرده ای درحالی که تبلیغ کردن شما تخلف آشکار محسوب می شود و مرا به اخراج از مدرسه تهدید کرد من از این تهدید ترسی به دل راه ندادم و گفتم: ما افتخار می کنیم که در راه دین هر گونه مشکلی را متحمل باشیم تحت تأثیر تبلیغات کاذب تشکیلات به شدت حاضر جوابی کردم و هر چه رئیس آموزش و پرورش سعی کرد که مرا آرام کند که ضرری متوجه من و موقعیت تحصیلی ام نباشد من بی توجه به خیرخواهی او خصمانه او را به بحث و مناظره دعوت می کردم او گفت: تو الان ما را هم تبلیغ می کنی با این سر پر شوری که داری و با این همه حس تنفر که نسبت به مسلمانان داری مثل اینکه نصایح ما کارگر نخواهد بود. متأسفانه شما از طریق آمریکا کنترل از راه دور می شوید و ندانسته به جای خدمت در راه خدا برای شیطان بزرگ کارمی کنید. من همه اینها را توهین تلقی کردم و با او مخالفت کردم و بحث در اداره هم طولانی شد.